THE MAN WHO STRUGGLES TO BE HUMAN When Marcos Rodríguez Pantoja was seven years old, his father sold him into slavery Marcos was given to an elderly shepherd who lived on a remote mountain. Marcos’s new job was to take care of a herd of 300 goats. He slept under the stars and tried to […]

 THE MAN WHO STRUGGLES TO BE HUMAN

When Marcos Rodríguez Pantoja was seven years old, his father sold him into slavery

Marcos was given to an elderly shepherd who lived on a remote mountain. Marcos’s new job was to take care of a herd of 300 goats. He slept under the stars and tried to ignore the worrying sounds of wild boars and wolves. One day the shepherd disappeared and never returned

Left to his own devices Marcos fought to survive. He caught rabbits and fished for trout. When a storm came, he found a shelter in a cave. Inside the cave, he found a den of wolf pups. He didn’t see the wolves as a threat and laid down to sleep

 

هنگامی که مارکوس رودریگز پانتجاا هفت ساله بود ، پدرش او را به بردگی فروخت.ماركوس به چوپان سالخورده ای كه در كوهی دورافتاده زندگی می كرد ، داده شد. کار جدید مارکوس مراقبت از گله ۳۰۰ بز بود. او زیر ستاره ها خوابیده و سعی کرد صدای نگران کننده گرازها و گرگهای وحشی را نادیده بگیرد. روزی چوپان ناپدید شد و دیگر برنگشت.

مارکوس تنها به حال خودش گذاشته شد تا برای زنده ماندن بجنگد. او خرگوش می گرفت ماهیگیری میکرد تا قزل آلا صید کند. وقتی هوا طوفانی شد برای خودش درون غاری پناهگاه پیدا کرد. درون غار او لانه ی توله گرگ ها را دید . او گرگی ندید که او را تهدید کند بنابراین دراز کشید تا به خواب رفت.

 

When the mother wolf returned, she growled at him. Marcos feared the wolf would tear him to pieces. Instead, she gave him a piece of meat. For the next 15 years, Marcos lived with the wolves who protected and sheltered him. He also insists he talked to them.In 1965, police spotted a strange man with long hair roaming the mountains

They chased the man dressed in nothing but a deerskin. They captured him, tied his hands, and dragged him off the hillside. Marcos was taken to a convent in Madrid. The nuns did their best to reintroduce Marcos to society but they had their work cut out for them. He had lost the use of language and the human world was an alien environment. He was confused by his reflection in the mirror

 

وقتی گرگ مادر برگشت،با دیدن او به سمتش غرید ماکوس میترسید گرگ تکه تکه اش کند اما گرگ ماده تکه گوشتی به او داد.تا ۱۵ سال بعد مارکوس با گرگ هایی که از او محافظت کرده بودند و بهش پناهگاه داده بودند زندگی کرد.او همیشه با گرگ ها حرف میزد. در سال ۱۹۶۵ ، پلیس مردی عجیب را با موهای بلند که در کوهها پرسه می زد ، مشاهده کرد.

آنها مردی را که چیزی به جز لباسی از جنس آهو نپوشیده بود را تعقیب کردند. آنها او را اسیر كردند ، دستانش را بستند و او را از دامنه کوه بیرون كشیدند. ماركوس را به یك صومعه درمادرید منتقل كردند . راهبه ها تمام تلاش خود را برای بازگرداندن ماركوس به جامعه انجام دادند اما این كار برای آنها بسیار مشکل بود . او حرف زدن را فراموش کرده بود و محیط انسان ها برایش بیگانه بود.او وقتی خود را در آینه دید گیج شده بود .