I lost my train of thought رشته کلام از دستم در رفت. حواسم پرت شد. یادم رفت چی میگفتم. Something not resonating with someone باهاش ارتباط برقرار نکردن، به دل نچسبیدن، همذات پنداری نکردن، باهاش حال نکردن. درک نکردن. حس و حالش را درک نکردن   Walking on thin ice  در وضعیت شکننده‌ای بودن. در […]

I lost my train of thought

رشته کلام از دستم در رفت. حواسم پرت شد. یادم رفت چی میگفتم.


Something not resonating with someone

باهاش ارتباط برقرار نکردن، به دل نچسبیدن، همذات پنداری نکردن، باهاش حال نکردن. درک نکردن. حس و حالش را درک نکردن


 

Walking on thin ice

 در وضعیت شکننده‌ای بودن. در موقعیت خطرناکی بودن. به معنی “خود را در معرض خطر قرار دادن” هم به کار میره