Mountain Climber 👉The night fell heavily in the heights of the mountain, and the man could not see anything. All was black. Zero visibility, and the moon and the stars were covered by the clouds. As he was climbing…only a few feet away from the top of the mountain, he slipped and fell into the […]

Mountain Climber

👉The night fell heavily in the heights of the mountain, and the man could not see anything. All was black. Zero visibility, and the moon and the stars were covered by the clouds. As he was climbing…only a few feet away from the top of the mountain, he slipped and fell into the air
Falling at a great speed the climber could only see black spots as he went down, and the terrible sensation of being sucked by gravity. He kept falling… and in those moments of great fear, it came to his mind all the good and bad episodes of his life
He was thinking now about how close death was getting, when all of a sudden he felt the rope tied pulled his waist. His body was hanging in the air… Only the rope was holding him
?And in that moment of stillness he had no other choice but to scream: “Help me, God”. All of a sudden, a deep voice coming from the sky answered: “What do you want me to do”
“Save me, God”
“?Do you really think I can save you”
“Of course I believe you can”
“Then cut the rope tied to your waist”
There was a moment of silence… and the man decided to hold on the rope with all his strength
The rescue team tells that the next day a climber was found dead and frozen. His body was hanging from a rope, his hands holding tight to it, only three feet away from the ground

 کوهنورد

شب ارتفاعات کوه را تماما در برگرفت و مرد هیچ چیز را نمی توانست ببیند. همه چیز سیاه بود. هیچ دیدی وجود نداشت و ابر ماه و ستاره ها را پوشانده بود. همان طور که از کوه بالا می رفت. چندقدم مانده به قله ی کوه پایش لیز خورد از کوه پرت شد.
کوهنورد درحالی که به سرعت در حال سقوط بود فقط لکه های سیاهی را در مقابل چشمانش می دید، و احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله نیروی جاذبه وجودش را فرا گرفت. همچنان سقوط میکرد… و در آن لحظات بسیار ترسناک، همه ی رویدادهای خوب و بد زندگی به یادش آمد.
اکنون فکر میکرد مرگ چقدر به او نزدیک است. ناگهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شده. بدنش میان آسمان و زمین معلق بود و فقط طناب او را نگه داشته بود.
و در آن لحظه سکون، چاره ای نداشت جز آنکه فریاد بکشد”خدایا کمکم کن!”. ناگهان صدای پُر طنینی از آسمان جواب داد: “ازمن چه می خواهی؟”
– خدایا نجاتم بده
– آیا واقعا باور داری که من می توانم تو را نجات دهم؟
– البته که باور دارم
– پس طنابی که محکم به کمرت بسته شده را پاره کن.
یک لحظه سکوت… و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد.
گروه نجات می گوید که روز بعد یک کوهنوردِ مُرده و یخ زده را پیدا کردند. بدنش از یک طناب آویزان بود و با دست هایش طناب را محکم گرفته بود… او فقط یک متر از زمین فاصله داشت.