نویسنده: ساراکوشا/ روانشناسی یکی از پیچیده ترین و جالب ترین رشته های تحصیلی است. ذهن انسان طرح جالبی برای مطالعه است و ما تازه شروع به درک آن کرده ایم. در ۱۰۰ سال گذشته، ما گام های مهمی در درک عملکرد ذهن برداشته ایم. برخی از روانشناسان نسبتاً مشهورترین بینش ها را در مورد گستردگی […]

نویسنده: ساراکوشا/

روانشناسی یکی از پیچیده ترین و جالب ترین رشته های تحصیلی است. ذهن انسان طرح جالبی برای مطالعه است و ما تازه شروع به درک آن کرده ایم. در ۱۰۰ سال گذشته، ما گام های مهمی در درک عملکرد ذهن برداشته ایم.

برخی از روانشناسان نسبتاً مشهورترین بینش ها را در مورد گستردگی و تنوع روانشناسی ارائه کرده اند. هر کدام از آنها صدای منحصر به فرد و دیدگاه متفاوتی را به این عرصه آورده اند. آنها به ما در گسترش دید و حل معماهای ناشناخته کمک کرده اند.

  • بی اف اسکینر (۱۹۰۴-۱۹۹۰)

بوروس فردریک اسکینر یک آمریکایی، روانشناس، مخترع، رفتارشناس، نویسنده و فیلسوف اجتماعی است و برای چندین دهه به دلیل مشارکت هایش شناخته شده است و خواهد بود.

او ۱۶ سال از خدمت خود را به عنوان استاد روانشناسی در دانشگاه هاروارد گذرانده بود. اسکینر که به‌عنوان بنیان‌گذار رفتارگرایی مدرن در روان‌شناسی شناخته می‌شود، هیچ ارتباطی با اراده آزاد نداشت. او معتقد بود که اعمال انسان پیامد اعمال قبلی است. اگر عواقب بد باشد، این احتمال وجود دارد که عمل تکرار نشود، اما اگر خوب باشد، این اقدامات محتمل‌تر می‌شوند.

اسکینر از این به عنوان اصل تقویت نام برد. او همچنین فلسفه ای به نام رفتارگرایی رادیکال را توسعه داد. اسکینر نویسنده ۲۱ کتاب و ۱۸۰ مقاله در نظرسنجی انجام شده در ژوئن ۲۰۰۲ به عنوان تأثیرگذارترین روانشناس قرن بیستم معرفی شد.

  • کارل راجرز (۱۹۰۲-۱۹۸۷)

کارل راجرز یکی از پایه گذاران رویکرد انسان گرایانه (یا رویکرد مشتری محور) در روانشناسی است. برای تحقیقات پیشگام خود، او توسط انجمن روانشناسی آمریکا (APA) به دریافت جایزه مشارکت علمی برجسته در سال ۱۹۵۶ مفتخر شد. راجرز به عنوان یکی از بنیانگذاران تحقیقات روان درمانی در نظر گرفته می شود.

او رویکرد منحصر به فرد خود را برای درک شخصیت و روابط انسانی ایجاد کرد که «رویکرد شخص محور» بود. حوزه های مختلفی مانند آموزش، روان درمانی و مشاوره و سازمان ها و گروه های دیگر استفاده از این رویکرد را آغاز کردند.

او همچنین در سال ۱۹۷۲ توسط APA بار دیگر جایزه مشارکت های حرفه ای برجسته در روانشناسی را دریافت کرد، اما این بار برای کارهای حرفه ای خود. کارل راجرز بعد از زیگموند فروید دومین پزشک برجسته و ششمین روانشناس برجسته قرن بیستم بود.

  • ویلیام جیمز (۱۸۴۲-۱۹۱۰)

ویلیام جیمز اولین مربی در ایالات متحده بود که دوره روانشناسی ارائه کرد. او یک فیلسوف و روانشناس بود که برای پزشک شدن آموزش دیده بود. برخی او را «پدر روان‌شناسی آمریکایی» نامیده‌اند. جیمز یکی از متفکران برجسته اواخر قرن نوزدهم بود.

او یکی از تأثیرگذارترین فیلسوفانی است که تا به حال در ایالات متحده وجود داشته است. جیمز یکی از بنیانگذاران روانشناسی کارکردی بود. «تجربه گرایی رادیکال» دیدگاه فلسفی دیگری بود که توسط جیمز ارائه شد. او در موضوعات متعددی از جمله تعلیم و تربیت، معرفت شناسی، روانشناسی، متافیزیک، دین و عرفان نوشته است. کتاب «اصول روانشناسی» که یکی از تأثیرگذارترین کتاب های ویلیام جیمز بود، تبدیل به متنی نوآورانه در روانشناسی شد.

  • ژان پیاژه (۱۸۹۶-۱۹۸۰)

روانشناس بالینی سوئیسی به خاطر آثارش در زمینه سازه انگاری، معرفت شناسی ژنتیکی، نظریه رشد شناختی، ماندگاری شی و خود محوری شناخته شده است. ژان پیاژه بر آموزش کودکان تاکید زیادی داشت و همچنین در رشد کودک پیشگام است. در سال ۱۹۳۴، در دوران تصدی خود به عنوان مدیر دفتر بین المللی آموزش، گفت: تنها آموزش است که می‌تواند جوامع ما را از فروپاشی احتمالی، چه خشونت‌آمیز و چه تدریجی نجات دهد.»

ارنست فون گلاسرسفلد، ژان پیاژه را به عنوان “پیشرو بزرگ نظریه سازه انگاری شناخت” می شناسد. با وجود این، ایده های او تا دهه ۱۹۶۰ رایج نشد. به زودی، مطالعه رشد به عنوان یک زیر رشته اصلی در روانشناسی شروع به ظهور کرد. پیاژه پس از بی.اف.اسکینر به عنوان پراستنادترین روانشناس قرن بیستم در جایگاه دوم قرار گرفت.

  • آلبرت باندورا (۱۹۲۵ – تاکنون)

آلبرت بندورا به عنوان مبتکر نظریه یادگیری اجتماعی شناخته می شود. برای نزدیک به شش دهه، او سهم قابل توجهی در زمینه های آموزشی و روانشناس داشته است. روانشناس مشهور بین گذار رفتارگرایی و روانشناسی شناختی نیز تأثیرگذار بود.

آزمایش های بسیار محبوب معروف به آزمایش عروسک بوبو نیز توسط او انجام شد. ساختار نظری خودکارآمدی نیز نشات گرفته از آلبرت بندورا بود. او پس از بی اف اسکینر، زیگموند فروید و ژان پیاژه، چهارمین روانشناس پر استناد در تمام دوران است. بندورا بزرگترین روانشناس زنده امروزی است. هنگامی که او ۸۲ ساله بود، جایزه Grawemeyer را برای روانشناسی دریافت کرد.

  • ایوان پاولوف (۱۸۴۹-۱۹۳۶)

فیزیولوژیست روسی عمدتاً به خاطر کارهایش در زمینه شرطی سازی کلاسیک شناخته می شود. پاولوف از کودکی انرژی غیرمعمولی داشت. او در مورد آنچه که «غریزه تحقیق» می نامید بسیار کنجکاو بود. پاولوف شغل مذهبی خود را به دلیل وقف زندگی خود به علم رها کرد.

پاولوف با برنده شدن جایزه نوبل فیزیولوژی یا پزشکی در سال ۱۹۰۴ اولین برنده جایزه نوبل روسی شد. مطالعات پاولوف و اصول شرطی سازی کلاسیک در محیط های مختلف تجربی و بالینی از جمله کلاس های آموزشی به کار گرفته می شود. بر اساس نظرسنجی بررسی روانشناسی عمومی که در سال ۲۰۰۲ منتشر شد، ایوان پاولوف نیز به عنوان بیست و چهارمین روانشناس پر استناد قرن بیستم رتبه بندی شده است.

  • اریک اریکسون (۱۹۰۲-۱۹۹۴)

روانشناس و روانکاو رشد آمریکایی متولد آلمان، حتی مدرک لیسانس هم ندارد و دوازدهمین روانشناس پراستناد قرن بیستم است. او به خاطر نظریه رشد روانی-اجتماعی انسان ها شناخته شده است.

عبارت بحران هویت نیز توسط اریکسون ابداع شد. او بسیار تحت تأثیر زیگموند فروید و آنا فروید بود که در زیر به آنها نیز اشاره شده است. او خدمات خود را در موسسات مشهوری مانند دانشگاه ییل، دانشگاه کالیفرنیا، دانشگاه پیتسبورگ و دانشکده پزشکی هاروارد ارائه کرده است.

  • آبراهام مزلو (۱۹۰۸-۱۹۷۰)

همه ما او را به خاطر سلسله مراتب نیازهای مزلو می شناسیم. این نظریه سلامت روانی فرد را بر اساس برآورده شدن نیازهای فطری به ترتیب اولویت آنها توصیف می کند. مزلو استاد روانشناسی در دانشگاه کرنل، کالج بروکلین، دانشگاه برندیس، دانشگاه بین المللی آلیانت، مدرسه جدید تحقیقات اجتماعی و دانشگاه کلمبیا بود. او بر اهمیت تمرکز بر ویژگی‌های مثبت در افراد به جای درمان «کوله‌ای از علائم» تأکید کرد.

مزلو بر اساس نظرسنجی Review of General Psychology منتشر شده در سال ۲۰۰۲ به عنوان دهمین روانشناس پر استناد قرن بیستم رتبه بندی شده است. مزلو بخشی از چندین نوشته تاثیرگذار بوده است. او به طور گسترده برای چکش مزلو شناخته شده است. یکی از کتاب‌های او به نام روان‌شناسی علم، که در سال ۱۹۶۶ منتشر شد، یک عبارت بسیار محبوب دارد: “اگر تنها چیزی که دارید یک چکش است، همه چیز شبیه یک میخ است”

  • آنا فروید (۱۸۹۵-۱۹۸۲)

آنا فروید یک روانکاو اتریشی بریتانیایی بود. او را می توان به عنوان بنیانگذار روانشناسی روانکاوانه کودک در کنار ملانی کلاین در نظر گرفت. او ششمین و آخرین فرزند زیگموند فروید و مارتا برنیز بود. او در ادامه راه پدرش در روانکاوی نیز سهم بسزایی داشته است.

آثار آنا فروید بر اهمیت نفس و سازگاری آن در محیط اجتماعی تأکید کرده است. طبق بررسی بررسی روانشناسی عمومی در سال ۲۰۰۲، او نود و نهمین روانشناس پر استناد قرن بیستم است.

  • لئون فستینگر (۱۹۱۹-۱۹۸۹)

روانشناس آمریکایی لئون فستینگر به عنوان یکی از مهم ترین روانشناسان اجتماعی قرن بیستم شناخته می شود. او بیشتر به خاطر نظریه مقایسه اجتماعی و ناهماهنگی شناختی شهرت داشت.

در مؤسسه فناوری ماساچوست (MIT)، او آزمایش‌های متعددی را در مورد تأثیر اجتماعی و ارتباطات با استفاده از دقت نظری و روش‌های آزمایشی دقیق انجام داد.

او با گروه تحقیقاتی کرت لوین به این زمینه علاقه پیدا کرد و بیشتر در میشیگان و مینه سوتا مشارکت کرد. نظریه مقایسه اجتماعی او با واقعیت اجتماعی مرتبط است و به شما امکان می‌دهد ایده‌های خود را با مقایسه آن‌ها با آنچه دیگران باور دارند ارزیابی کنید.

. زیگموند فروید

زیگموند فروید در ۶ می ۱۸۵۶ در پریبورگ جمهوی چک به دنیا آمد. خانواده‌ی او یهودی و دارای ۸ فرزند بود. پدرش یاکوب فروید بازرگان پشم بود. در سال ۱۸۶۵ فروید ۹ ساله به یک دبیرستان ممتاز رفت، او در میان همسالانش دانش‌آموزی ممتاز و باهوش بود. فروید عاشق ادبیات بود و به زبان‌های گوناگون مانند عبری و آلمانی به خوبی سخن می‌گفت. او در سال ۱۸۷۳ تحصیلات دبیرستان را به پایان رساند. در آغاز دوست داشت در رشته‌ی حقوق درس بخواند. در سن ۱۷ سالگی به دانشگاه وین راه یافت ولی به جای رشته‌ی حقوق به دانشکده‌ی پزشکی پیوست.

زیگموند فروید یک عصب شناس استرالیایی بود که روانکاوی را پایه گذاری کرد. این روش برای درمان آسیب شناسی روانی از طریق بیان کلامی افکار بین بیمار و روانکاو مفید است. روانشناسی بالینی مدرن در نتیجه نظریه های فروید توسعه یافته است.

در سال ۱۸۸۱ هنگامی که تنها ۲۵ سال سن داشت توانست با درجه‌ی دکترا از دانشگاه وین فارغ التحصیل شود. زیگموند فروید روان‌شناس، روان‌کاو، پژوهشگر و نویسنده‌ای خستگی‌ناپذیر بود و ده‌ها کتاب و مقاله‌ی علمی از او بر جای مانده است. او در ۲۳ سپتامبر ۱۹۳۹ پس از ماه‌ها تحمل بیماری سرطان درگذشت. بیشتر مردم فروید را با عنوان پدر علم روانکاوی می‌شناسند.


جالب‌ترین ایده‌های زیگموند فروید چه می باشند؟

زیگموند فروید (۱۸۵۶-۱۹۳۹) پدر بنیانگذار روانکاوی، روشی برای درمان بیماری روحی و همچنین یک نظریه که توضیح دهنده‌ی رفتار انسانی می‌باشد را ارائه داده است.

فروید بر این باور بود که حوادث دوران کودکی تاثیر زیادی بر زندگی بزرگسالی ما داشته و شخصیت ما را شکل می‌دهد. مثلاً اضطراب ناشی از تجربیات تروماتیک در گذشته‌ی یک فرد از آگاهی پنهان می‌شود و ممکن است در طول بزرگسالی (به شکل اختلالات عصبی) مشکلاتی را ایجاد کند.

بنابراین، هنگامی که ما رفتار خود را برای خودمان یا برای دیگران (فعالیت ذهنی آگاهانه) شرح می‌دهیم، ما به ندرت یک گزارش واقعی از انگیزه‌ی خود را ارائه می‌دهیم. این امر به این دلیل نیست که ما (با این کار) عمدا دروغ می‌گوییم. همانطوری که انسان‌ها برای دیگران فریبنده‌های بزرگی به شمار می‌روند؛ آنها حتی در فریب دادن خود نیز متخصص می‌باشند.

زندگی کاری زیگموند فروید در تلاش‌های او برای یافتن راه‌هایی برای نفوذ به این پوشش و استتار اغلب ظریف و دقیق که ساختار پنهان و فرایندهای شخصیتی را پنهان می‌سازد خلاصه شده است.

فرهنگ واژگان او در واژگان جامعه‌ی غربی رسوخ کرده و جایگاه خود را پیدا کرده است. کلماتی که او از طریق نظریه‌هایش معرفی کرده است، در حال حاضر توسط افراد به صورت روزمره استفاده می‌شود، از جمله: آنال یا مقعدی (بنا به عقیده‌ی زیگموند فروید، دومین مرحله‌ی روان جنسی از یک و نیم تا سه سالگی- شخصیت)، لیبیدو (زیست‌مایه)، انکار، سرکوب، کاتارسیس (پالایش روانی)، لغزش فرویدی و نوروتیک (روان رنجور).


مورد آنا او فروید (Anna O)

مورد آنااو (نام واقعی او برتا پاپن هایم بود) نقطه‌ی عطفی در کار یک نوروپاتولوژیست جوان وینی به نام زیگموند فروید بود. این مورد حتی بر خط‌سیر آینده‌ی روانشناسی به عنوان یک کل تاثیر گذاشت.

آنااو از هیستری رنج می‌برد، وضعیتی که بیمار در معرض علائم فیزیکی (مانند رعشه، تشنج، توهم، از دست دادن قدرت تکلم) بدون هیچ‌گونه علت جسمی ظاهری و آشکار قرار دارد. پزشک او (و استاد زیگموند فروید) دکتر یوزف بروئر، با کمک به او در یادآوری خاطرات فراموش شده به‌دلیل حوادث تروماتیک موفق به درمان آنا شد.

در طی بحث با او مشخص شد، زمانی که سگی منفور از لیوان او نوشیده بود، ترس از نوشیدن در وجود او گسترش یافته بود. علائم دیگر او ریشه در زمانی داشت که او از پدر بیمار خود مراقبت می‌کرد. او از اضطراب خود نسبت به بیماری‌اش چیزی نمی‌گفت، تا اینکه بعدا در طول روانکاوی از آنها پرده برداشت. به محض اینکه او فرصتی برای هوشیار نمودن این افکار ناخودآگاه خود پیدا کرد، رعشه‌های او ناپدید گشت.

بروئر این مورد را با دوست خود زیگموند فروید درمیان گذاشت. این بحث‌ها، جوانه‌ای برای ایده‌ای بود که زیگموند فروید مابقی عمر خود را در جستجو و پیگیری آن سپری کرد. زیگموند فروید در کتاب «مطالعاتی درباره‌ی هیستری» (۱۸۹۵) پیشنهاد کرد که علائم فیزیکی اغلب نشانه‌ای سطحی از تضادها و کشمکش‌های عمیقا سرکوب شده می‌باشند.
انقلاب جدید در مورد روان انسان

با این حال زیگموند فروید تنها توضیح یک بیماری خاص را در پیش نگرفت. او به طور ضمنی و تلویحی یک نظریه‌ی انقلابی جدید درمورد روان انسان را مطرح ساخت. این نظریه در نتیجه‌ی تحقیقات بالینی زیگموند فروید «کم کم یا به تدریج» ظاهر شد و به این ترتیب او پیشنهاد نمود که حداقل سه سطح ذهنی وجود داشته باشد.

بر روی سطح، هشیاری یا خودآگاه قرار دارد که متشکل از افکاری است که در حال حاضر در کانون توجه ما قرار داشته و این مورد به عنوان نوک کوه یخی دیده می‌شود. نیمه هشیاری شامل تمامی مواردی است که می‌توان آنها را از حافظه مورد بازیابی قرار داد.

سومین و مهمترین منطقه ناهشیار یا ناخوداگاهی است. فرایندهایی که در این نقطه مدفون شده‌اند، علت بسیاری از رفتارها تلقی می‌شوند. همانند یک کوه یخ، مهمترین قسمت ذهن‌بخشی است که شما نمی‌توانید ببینید.
ذهن ناخودآگاه مثل مخزن عمل می‌کند

ذهن ناخودآگاه مثل یک مخزن عمل می‌کند، «دیگی بزرگ» از خواسته‌های اولیه و انگیزه‌‌ها که در محوطه‌ای با واسطه‌ی ناحیه‌ی نیمه‌هشیار نگهداری می‌شود.

مثلاً زیگموند فروید (۱۹۱۵) دریافت که برخی از حوادث و خواسته‌ها اغلب برای بیماران او ترسناک یا دردناک می‌باشند و اعتقاد بر این است که این اطلاعات در ذهن ناخودآگاه قفل شده‌اند. این امر می‌تواند از طریق روند سرکوب رخ دهد.

زیگموند فروید بر اهمیت ذهن ناخودآگاه تاکید کرد و فرض اولیه نظریه فروید این بود که ذهن ناخودآگاه رفتار را به میزان بیشتری در افرادی که مشکوک هستند (بیماران تحت نظر) کنترل می‌کند. در واقع، هدف روانکاوی این است که آگاهی ناخودآگاه را ایجاد کنیم.


روح یا روان

زیگموند فروید (۱۹۲۳) پس از آن یک مدل ساختارمند‌تر ذهنی را که شامل نهاد، خود و فراخود بود را توسعه داد (آنچه که فروید آن را «دستگاه روانی» می‌نامید). این مناطق جزو نواحی فیزیکی درون مغز نیست، بلکه مفهوم سازی‌های فرضی از توابع و کارکردهای مهم ذهنی می‌باشد. نهاد، خود و فراخود اغلب به عنوان سه قسمت اساسی شخصیتی انسان شناخته شده‌اند.


نهاد

زیگموند فروید چنین تصور کرد که نهاد در سطح ناخودآگاه با توجه به اصل لذت عمل می‌کند (رضایت از اصول غرایز). نهاد شامل دو نوع از غرایز بیولوژیکی (یا محرک‌ها) است که فروید آنها را اروس غریزه‌ی زندگی و تاناتوس غریزه‌ی مرگ می‌نامید.

اروس یا غریزه‌ی زندگی، به فرد کمک می کند تا زنده بماند؛ مانند انجام فعالیت‌های پایدار‌کننده‌ی زندگی از قبیل تنفس، خوردن و سکس (فروید، ۱۹۲۵). انرژی ایجاد شده توسط غرایز زندگی با عنوان لیبیدو (زیست مایه) شناخته شده است.

در مقابل، در تمامی انسان‌ها به تاناتوس یا غریزه‌ی مرگ، به عنوان مجموعه‌ای از نیروهای مخرب نگاه می‌شود (فروید، ۱۹۲۰). هنگامی که این انرژی به سوی دیگران سوق پیدا می‌کند، به شکل تجاوز و خشونت خود را نشان می‌دهد. فروید معتقد بود که اروس قوی‌تر از تاناتوس است و به این ترتیب مردم قادر هستند تا به جای نابودی خویش، خود را حفظ کرده و زنده بمانند.


خود

«خود» از زمان نوزادی از جانب «نهاد» توسعه می‌یابد. هدف خود برآورده ساختن خواسته‌های نهاد در یک راه امن اجتماعی قابل قبول می‌باشد. برخلاف نهاد، خود از اصل واقعیت در بهره‌برداری از ذهن هشیار و ناهشیار استفاده می‌کند.

فراخود در اوایل دوران کودکی (زمانی که کودک (دختر یا پسر) متوجه می‌شود که با پدر یا مادر خود همجنس می‌باشد) توسعه می‌یابد و مسئول حفظ استانداردهای اخلاقی است. فراخود بر طبق اصل اخلاقی عمل می کند و باعث ایجاد انگیزش در ما برای انجام رفتار اجتماعی مسئولانه و قابل قبول می‌شود.

معضل اساسی همه‌ی موجودات انسانی این است که هر عنصر دستگاه روانی خواسته‌هایی را در ما برمی‌انگیزد که با دو عنصر دیگر ناسازگار است. این تناقض و کشمکش داخلی ناگزیر است.

مثلاً در صورتیکه که بر اساس قوانین و قواعد رفتار نشود، فراخود می‌تواند در یک فرد احساس گناه را به وجود آورد. هنگامی که درگیری بین اهداف نهاد و فراخود اتفاق می‌افتد، خود باید به عنوان داور عمل کند و در این اختلاف میانجیگری کند. خود می‌تواند مکانیسم‌های مختلف حمایتی را به منظور جلوگیری از گرفتار شدن و تحت فشار قرار گرفتن آن توسط اضطراب به‌کار گیرد.

  • جروم برونر (۱۹۱۵-۲۰۱۶)

جروم سیمور برونر سهم قابل توجهی در نظریه یادگیری شناختی در روانشناسی تربیتی و روانشناسی شناختی داشت. آیا می دانید او به دلیل آب مروارید نابینا به دنیا آمده است؟ در ۲ سالگی بینایی خود را بازیابی کرد.

در سال ۱۹۶۷ بود که برونر جذب موضوع روانشناسی رشد شد. او اصطلاح داربست را برای توصیف یک فرآیند آموزشی معرفی کرد که در آن مربی راهنمایی های برنامه ریزی شده ای را به دانش آموزان ارائه می دهد. او معتقد بود که وقتی کودکان شروع به یادگیری مفاهیم می کنند، به کمک بزرگسالان در قالب حمایت نیاز دارند. با مستقل شدن و کسب دانش جدید، پشتیبانی شروع به محو شدن می کند.

نظریه سازه انگاری او چارچوبی برای آموزش مبتنی بر مطالعه در شناخت است.

کتاب Acts of Meaning اثر برونر بیش از ۲۰۰۰۰ بار ارجاع داده شده است.

  • والتر میشل (۱۹۳۰-۲۰۱۸)

والتر میشل متولد ۲۲ فوریه ۱۹۳۰، یک روانشناس آمریکایی اتریشی بود که در روانشناسی اجتماعی و نظریه شخصیت تخصص داشت. او کتاب بحث برانگیز شخصیت و ارزیابی را منتشر کرد که در روانشناسی شخصیت بحران ایجاد کرد. او به دلیل آزمایش مارشمالو شناخته شده بود.

هدف از این آزمون درک کنترل خشنودی تاخیری و توانایی منتظر ماندن طولانی برای دستیابی به چیزی بود که فرد می خواهد در کودکان ایجاد کند. او از سال ۱۹۵۶ تا ۱۹۵۸ در دانشگاه کلرادو و سپس از سال ۱۹۵۸ تا ۱۹۶۲ در دانشگاه هاروارد تدریس کرد.

میشل همچنین در سال ۲۰۰۴ به عضویت آکادمی ملی علوم و در سال ۱۹۹۱ به آکادمی علوم و هنر آمریکا برگزیده شد. او برنده جایزه مشارکت علمی برجسته از انجمن روان‌شناسی آمریکا، جایزه مشارکت‌های برجسته در شخصیت روان‌شناسان اجتماعی و شخصیتی و غیره شد.

  • جان بی واتسون (۱۸۷۸ – ۱۹۵۸)

جان برادوس واتسون مکتب روان‌شناختی رفتارگرایی را تأسیس کرد. او درباره تربیت کودک، تبلیغات و رفتار حیوانات تحقیق کرد. او به عنوان یکی از تأثیرگذارترین روانشناسان قرن بیستم ذکر شده است.

واتسون برای رایج کردن اصطلاح رفتارگرایی با انتشار مقاله خود در سال ۱۹۱۳ با عنوان «روانشناسی همانطور که رفتارگرایان به آن نگاه می کنند» اعتبار دارد. او استدلال کرد که روانشناسی به دلیل تمرکز بر آگاهی و چندین پدیده نادیده نتوانسته است به یک علم طبیعی تبدیل شود.

  • ادوارد تورندایک (۱۸۷۴-۱۹۴۹)

ادوارد لی تورندایک، متولد ۳۱ اوت ۱۸۷۴، یک روانشناس مشهور آمریکایی بود که عضو هیئت مدیره شرکت روانشناسی بود و همچنین به عنوان رئیس انجمن روانشناسی آمریکا در سال ۱۹۱۲ خدمت کرد. کار او در روانشناسی تطبیقی منجر به نظریه پیوندگرایی شد و پایه و اساس روانشناسی تربیتی را بنا نهاد.

او نه تنها در رفتارگرایی متخصص بود، بلکه از حیوانات برای آزمایش‌های بالینی نیز استفاده می‌کرد. او حتی بر اساس تحقیقات خود در مورد حیوانات نظریه ای را ایجاد کرد. پایان نامه او: “هوش حیوانات: مطالعه تجربی فرآیندهای انجمنی در حیوانات” اولین پایان نامه در روانشناسی بود که در آن موضوعات حیوانات بودند.

او آزمایشاتی انجام داد تا ببیند آیا حیوانات می توانند از طریق مشاهده یاد بگیرند یا خیر. ثورندایک از تخصص خود برای کار برای ایالات متحده در طول جنگ جهانی اول استفاده کرد. او سه حوزه رشد فکری را شناسایی کرد و به روانشناسی کمک زیادی کرد.

  • جورج آرمیتاژ میلر (۱۹۲۰-۲۰۱۲)

جورج آرمیتاژ میلر یکی از بنیانگذاران روانشناسی شناختی بود. او آموخت که ذهن انسان را می توان با استفاده از مدل پردازش اطلاعات درک کرد. در سال ۱۹۹۱، جورج ای میلر مدال ملی علم را برای کمک هایش در درک ذهن انسان دریافت کرد.

در مقاله سال ۱۹۵۶، ارائه او “عدد جادویی هفت، به اضافه یا منهای دو” به عنوان مقاله ای منتشر شد که یکی از پراستنادترین مقالات در تاریخ روانشناسی است.

مردم بر این باور بودند که او نه تنها یک دانشمند با استعداد است، بلکه یک انسان خارق العاده است. او پیشنهاد کرد که حافظه کوتاه مدت دارای محدودیت های خاصی است، از جمله مقدار اطلاعاتی که می توان در یک زمان معین ذخیره کرد.