نویسنده: زهرا کلاته عربی/ جادوگر مبتلا به حساسیت غذایی An Allergic Wizard Once upon a time there was a good, cheerful wizard who loved to use his magic to make everyone happy. He was also quite an unusual wizard because he was allergic to a load of different foods. He had to be very careful […]

نویسنده: زهرا کلاته عربی/

جادوگر مبتلا به حساسیت غذایی

An Allergic Wizard

Once upon a time there was a good, cheerful wizard who loved to use his magic to make everyone happy. He was also quite an unusual wizard because he was allergic to a load of different foods. He had to be very careful what he put in his mouth. He was always being invited to parties, and he would always gladly accept, because he always had new tricks and games to try out.

In the beginning, everyone was considerate about his allergies, and they took special care to prepare food that he would be able to eat safely. But as time went on, people tired of having to prepare special foods for him. They began to forget his dietary requirements. After having enjoyed his magic, people would leave him by himself, and the parties became less enjoyable. Sometimes they didn’t even bother to tell him what was in the food, and, more than once, he ended up with a black tongue, a red face, and a very itchy body.

Angry at such lack of consideration, he waved his wand and cast a huffy spell that gave everyone a special allergy. Some became allergic to birds or frogs, others to fruit or meat, some to raindrops… And so, each person had to take special care from then on. Whenever people met up to eat or have a party, they ended up having to go to the doctor.

Ending parties in this way was such a pain that, gradually, people began making an effort to learn what each other’s allergies were. Now they would prepare everything carefully, so that they could have a good time together without getting sick. Visits to the doctor decreased, and in less than a year, life in town returned to normal, filled with parties and celebrations, always attended by the wizard, who gave life and joy to the occasion. Even better, now he could stay and enjoy the whole party. No one would have suspected that, in that town, every single person was strongly allergic to something.

Some time later, without anyone knowing, the wizard waved his wand again and undid the spell. The people had learned well how to be considerate towards others, and how they could enjoy each others’ company even better just by making a little effort to adapt to each and every person.

روزی روزگاری جادوگر خوب و شادی بود که دوست داشت از جادوی جادوگر کاملا خنداندن دیگران استفاده کند. او همچنین یک خود برای غیر معمولی بود، زیرا به انواع و اقسام مواد غذایی حساسیت داشت و هر چیزی را که می خواست توی دهانش بگذارد، به دقت مورد بررسی قرار می داد. او همیشه به مهمانی ها دعوت می شد و همیشه دعوت ها را با شادی می پذیرفت، چون همیشه حقه ها و بازی های جدیدی داشت که به نمایش بگذارد.

اوایل مردم آلرژی و حساسیت غذایی او را در نظر میگرفتند و غذاهای خاصی را برای او تهیه و تدارک می دیدند که او به راحتی بتواند بخورد. اما به مرور زمان از تهی هی غذاهای خاص برای او خسته شدند و به تدریج فراموش کردند که غذاهای او باید رژیمی و مخصوص باشد. مردم معمولا بعد از لذت بردن از شعبده بازی هایش، او را به حال خود رها می کردند و مهمانی برایشان کمتر لذتبخش بود. بعضی اوقات حتی به خودشان زحمت نمی دادند به او بگویند در غذای تهیه شده چه موادی به کار رفته است و در نتیجه گاهی اوقات زبان شعبده باز سیاه شد، چهره اش سرخ شد و بدنش تاول زد.

در این گونه مواقع جادوگر هم از غفلت و بی توجهی میزبان عصبانی میشد و عصای جادویی خود را چرخی میداد و وردی می خواند و به هر یک از مهمانان آلرژی خاصی می داد. مثلا بعضی از مهمانان به پرندگان یا قورباغه ها، عده ای به میوه ها و گوشت، بعضی ها به باران و غیره حساسیت پیدا می کردند. از آن به بعد هر کس باید از چیزهای خاصی مراقبت می کرد، ولی هر بار که به یک مهمانی دعوت می شد، در انتها کارش به دکتر و دارو می کشید.

پایان گرفتن هر مهمانی به این شکل، چندان خوشایند نبود و در نتیجه مردم به تدریج مجبور شدند آلرژی و حساسیت مهمانان را در نظر بگیرند. حالا آنها همه چیز را با دقت آماده می کردند تا بتوانند اوقات خوشی با هم داشته باشند و کسی مریض نشود. بدین ترتیب مراجعه به پزشک کاهش پیدا کرد و در مدت کمتر از یک سال همه چیز به روال عادی بازگشت. مهمانی ها و جشن ها دوباره مملو از جمعیت شدند و جادوگر در اکثر آنها شرکت داشت و به آنها لذت می بخشید.حتی بهتر، تا پایان مهمانی می ماند و از آن لذت می برد. حال دیگر در آن شهر هیچ کس شک نداشت که تک تک آنها به چیزی شدیدا آلرژی دارند.

مدتی بعد بدون آن که کسی بفهمد جادوگر عصایش را دوباره تکان داد و وردی را که خوانده بود و همه را مبتلا به آلرژی کرده بود، خنثی کرد. حالا دیگر مردم یاد گرفته بودند چگونه دیگران را در نظر بگیرند و فقط با کمی تلاش برای سازگار کردن خود با دیگران، از بودن در کنار همدیگر لذت ببرند.