تهیه و تنظیم: زهراکلاته عربی/ حالتهای کلمه؛ زمان حال: I/ you/ we/ they: move on he/ she/ it: moves on صفت فاعلی: moving on – در حال حرکت زمان گذشته: moved on – حرکت کرد صفت مفعولی: moved on- حرکت کرده همه ۶ معانی move on1-to leave one place and travel to another ترک یک […]

تهیه و تنظیم: زهراکلاته عربی/

حالتهای کلمه؛

زمان حال:

I/ you/ we/ they: move on

من حرکت می کنم
تو حرکت می کنی
ما حرکت می کنیم
شما حرکت می کنید
آن ها حرکت می کنند

he/ she/ it: moves on

او (مرد) حرکت می کند
او (زن) حرکت می کند
آن حرکت می کند

صفت فاعلی: moving on – در حال حرکت

زمان گذشته: moved on – حرکت کرد

صفت مفعولی: moved on- حرکت کرده

همه ۶ معانی move on
1-to leave one place and travel to another

ترک یک مکان و رفتن به مکان دیگر

They stayed for only a few days before moving on.  
آن ها قبل از این که تغییر مکان بدهند، فقط چند روز در آن جا ماندند

مترادف و کلمات مرتبط:

leave   ترک کردن
move on   جا به جا شدن
go away   رفتن

۲- to stop discussing or doing something and begin discussing or doing something different متوقف کردن بحث یا کاری و شروع بحثی جدید یا انجام یک کار دیگر

Let’s move on to the next question.  برویم سراغ سوال بعدی

مترادف و کلمات مرتبط:

strike out   شروع کردن کاری جدید و متفاوت
branch out   امتحان کردن چیز جدید / از شاخه ای به شاخه دیگر پریدن
pioneer   چیزی را برای نخستین بار پیش کشیدن

۳- to change your ideas, attitudes, behavior etc

تغییر عقاید، نگرش ها، رفتار و غیره

Public opinion has moved on a great deal since then. 
 از آن زمان به بعد افکار عمومی به شدت تغییر کرده است

مترادف و کلمات مرتبط:

change your mind   ذهنیت تان را تغییر دادن
see reason/sense   کاری را بهتر از قبل انجام دادن
adapt   تغییر دادن

۴- to start to continue with your life after you have dealt successfully with a bad experience ادامه دادن زندگی بعد از این که با یک تجربه بد با موفقیت کنار آمدید

It’s been a nightmare, but now I just want to forget about it and move on.  این یک کابوس بود، اما در حال حاضر فقط می خواهم آن را فراموش کنم و ادامه بدهم

مترادف و کلمات مرتبط:

rejoice in   به وجد آمدن/ ذوق کردن
brighten   شاد شدن
treasure   ارزش قائل شدن/ قدر چیزی را دانستن

۵- to leave a place when someone in authority tells you to

وقتی صاحب جایی به شما می گوید آن جا را ترک کنید

We moved on , as requested. 
 طبق دستور، این جا را ترک کنید

مترادف و کلمات مرتبط :

مثل مورد ۱٫
۶- to tell someone to move away from a place اطلاع دادن به کسی برای این که از مکانی دور شود

Police were aggressive in the way they moved the young people on.
  پلیس در نحوه جابجایی جوانان با خشونت برخورد کرد

مترادف و کلمات مرتبط:

send   فرستادن
ship   ارسال کردن
relocate   نقل مکان کردن