تهیه و تنظیم: ستاره کوشا/ شایعات و بدگویی: The Gossips Sarah and Mark were a pair of champion gossips. They were always spying, and poking their noses into anything and everything. And how they loved to broadcast what they had discovered – which was a lot, and very little of it good. People had often […]
تهیه و تنظیم: ستاره کوشا/
شایعات و بدگویی: The Gossips
Sarah and Mark were a pair of champion gossips. They were always spying, and poking their noses into anything and everything. And how they loved to broadcast what they had discovered – which was a lot, and very little of it good. People had often explained to them the importance of respecting others’ privacy, but they would just reply, “If they had nothing to hide then they wouldn’t mind. We have nothing to hide, so we couldn’t care less.”
Then, one day, a poor, bad-tempered wizard with very few powers, crossed their path. Sarah and Mark managed to break one of the wizard’s tricks, so the wizard decided to get his revenge by using a strange spell which would give all the children a good laugh, before he moved on. The next day, when Sarah and Mark were sitting in class, the emergency speaker came on. It was the wizard’s voice. He said,
“Ding dong dinnnng! Ding dong dinnnng! Attention! Sarah Jones thinks Robert is very good-looking, and she’d like to be his girlfriend. Ding dong dinnnng!”
How embarrassed Sarah felt! She hadn’t told anyone how she felt about Robert,and she turned as red as a ripe tomato. There was quite a commotion in class, and the noise only subsided when the speaker came on again:
“Attention! Right now, Mark Smith is thinking that Anthony Wilson is a fat and rather foolish gorilla, and that if he – Smith – were a bit bigger, he’d give Wilson a seriously good beating. Ding dong dinnnng!”
Mark dearly wanted to run out of the classroom to hide.
And so it went. Throughout the day the speaker would come on and reveal the innermost thoughts of our two little gossips. With every passing minute their trouble and embarrassment were mounting. So much so, that eventually the two of them went over to the speaker, crying with anger, and demanding that the voice stop reporting their thoughts.
“Of course we have nothing to hide!” they answered, “but those are private thoughts!” And their complaints continued.“If you have nothing to hide then it shouldn’t bother you,” answered the wizard.
After a while the complaints petered out, and Sarah and Mark looked at each other. They had finally realised that what the wizard was now doing was exactly what they themselves had been doing all their lives. After they promised not to gossip any more about other people’s private lives, the wizard removed the spell and said goodbye to them all.
And every child in that class long remembered that hilarious morning at school, where they were given a most effective lesson on the importance of respecting others’ privacy
سارا و مارک در زمینهی شایعه سازی قهرمان بودند. آنها همیشه در حال جاسوسی و فضولی بودند و عاشق این بودند که هر چیزی را که میشنیدند یا کشف می کردند که اغلب هم چیز خوبی نبود- همه جا پخش کنند. مردم اغلب به آنها توضیح می دادند که باید به زندگی خصوصی دیگران احترام گذاشت. اما آنها در جواب می گفتند: “اگر کسی چیزی برای پنهان کردن نداشته باشد، برایش مهم نیست که دیگران در زندگی اش فضولی کنند. ما خودمان چیزی برای پنهان کردن نداریم، به همین خاطر اهمیت نمی دهیم کسی در مورد زندگی ما جاسوسی کند.”
بعد یک روز جادوگر بداخلاق و فقیری که قدرت جادویی کمی داشت، بر سر راه آنها قرار گرفت. سارا و مارک سعی کردند که یکی از حقه های جادوگر را آشکار کنند، بنابراین جادوگر تصمیم گرفت از آنها انتقام بگیرد و با استفاده از ورد عجیبی بچه های کلاس را به خنده بیندازد.
روز بعد وقتی سارا و مارک در کلاس نشستند، صدای جادوگر در کلاس پیچید. او گفت:
«دینگ دانگ دونگ! دینگ دانگ دونگ! توجه! سارا جونز معتقد است روبرت خیلی خوش تیپ است، دلش می خواهد با او دوست شود. دینگ دانگ دونگ!»
سارا خجالت کشید. به او هیچ کس نگفته بود چه احساسی راجع به روبرت دارد و مثل گوجه فرنگی رسیده سرخ شد. هیاهوی زیادی در کلاس به راه افتاد و فقط موقعی که صدای جادوگر دوباره در کلاس پیچید، آرام شد. جادوگر گفت:
«توجه! توجه! همین الان مارک اسمیت دارد فکر می کند آنتونی ویلسون یک گوریل چاق و احمق است و اینکه او، یعنی اسمیت اگر کمی بزرگتر بود به ویلسون کتکی مفصل می زد و به او درس خوبی می داد. دینگ دانگ دونگ!»
مارک دلش می خواست از کلاس بیرون برود و خودش را پنهان کند.
و این ماجرا همین طور ادامه یافت. در سراسر روز صدای جادوگر به گوش می رسید که اندیشه های درونی دو شایعه ساز کوچولو را آشکار می کرد. با گذشت زمان مشکلات و شرم و خجالت مارک و سارا افزایش یافت و سرانجام سارا و مارک به طرف صدا رفتند و با خشم فریاد زدند و گریستند و به صدا التماس کردند دیگر افکار آنها را آشکار نکند.
جادوگر جواب داد: «اگر شما چیزی برای پنهان کردن ندارید، نباید ناراحت شوید.»
سارا و مارک گفتند: «البته ما چیزی برای پنهان کردن نداریم! ولی چیزهایی که شما می گویید اندیشه های خصوصی ما هستند.»
سارا و مارک بعد از به زبان آوردن اعتراض و شکایت خود، به یکدیگر نگاه کردند و سرانجام فهمیدند که آنچه جادوگر با آنها انجام داد دقیقا همان کاری بوده است که آنها خود سالها بود در مورد دیگران انجام می دادند و بعد از آنکه قول دادند دیگر راجع به زندگی خصوصی مردم شایعه پراکنی نکنند، جادوگر ورد را خنثی ساخت و با آنها و بچه های کلاس خداحافظی کرد و رفت.
Wednesday, 18 December , 2024